خوف سلام به عزیزان وبم

 

از اونجایی که زیادی جوونم😎😎 😎 😎

 

و نمیخوام که بمیرم پارت ششم داستان رو هم دادممممم😁😁

 

عزیزانی که رمانم رو خوندید بخاطر محو بودنم بلبشید 😅 😅 😅

 

زیادی زر زدم برید ادومه

پوستر👆👆👆

 

شروع داستان: 3 2 1 شروع

 

در رو بستم عجیبه بابا صورتش رو شیطانی کرد 🤔🤔 🤔 🤔

 

عجیبه دست از افکار مزخرفم برداشتم و به طرف اتاقم رفتم

 

نشستم رو صندلی با تلفن لمسی (بچه ها برای مثال تلفن خونه هست از اونا نیست فقط شکلش مثل تلفن خونه هست  که کلا شیشه ای هست عین تبلت ولی تلفن هست میدونم گیج شدید وجی:این خنگه نمیتونه توضیح بده یه تلفن لمسی و تمام من: -________-)

 

من:زودتر کمد شماره 401 رو باز کن یه پوشه هست اونو بیار  به اتاقم سریع

 

منشی:چشم خانم

💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖بعد از 15 دقیقه💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖

در زده شد و منشی اومد داخل 

 

مرینت با اخم در هم :مگه من بهت نگفتم زودتر بیاررررر الان 15دقیقه دیر کردی چراااااا

 

منشی:خ... خ.... ا.... نم ببخشید تو پله پام پیچ خورد 

 

من:تو گفتی منم باور کردم معلومه داری دروغ میگی حالا هر چی برو بیرون اگر از حقوقت کم شد نیای از پدرم شکایت کنی فهمیدی

 

منشی:ا... اما خانم 

 

من :اما بی اما اااا حالا هم بیروننننننن😤😤😤😤😠😠😠😡😡😡(و دستش رو به طرف در تکون میده) 

 

بعدش منشی رفت آههه😖😖😖 

 

حالا هرچی امروز که کلا این بیشعرور(منشی رو میگه) اعصابم رو خورد کرد 

 

به صفحه نگاه کردم 

بعد از یک ساعت 

 

رفتم به طرف....... 

 

 

خب عزیزانم لایک و کامنت یادتون نره بابای 😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️🤗🤗🤗🤗