شروع زندکی با تو پارت 1

Ania Ania Ania · 1400/06/17 08:41 · خواندن 4 دقیقه

برو ادامه کیوتی

سودا جون بزار تو بر چسب ها

منو نگا نکن برو ادامه

شروع زندگی با تو

«مرینت دوپن» 

پارت اول

 

سریع برگه هارو مرتب کردم و توی کشو گذاشتم... 

گوشی تلفنم رو چک کردم... 

دو تماس از دست رفته از کاترین داشتم... 

باید بهش زنگ بزنم... 

آروم در اتاق رو پگبستم و بهش زنگ زدم... 

چند تا بوق خورد تا برداشت... 

ـــ سلام

ـــ سلام عزیزم

ـــ وای مرینت جرا جواب تلفنت رو نمیدی چیزی که نشده

ـــ متاسفم گوشیم روی بی صدا بوده متوجه نشدم، نه همه جیز مرتبه

ـــ خوبه، وقت داری امروز عصر بیای پیشم؟ 

ـــ باشه اوخ من باید برم به کارم برسم که آقای مندلیف منو میکشه

ـــ برو عزیزم خدانگهدارت

ـــ خدافس

تلفن رو قطع کردم و قرار های مندلیف رو چیدم... 

هوففف من یه منشی ساده ام... 

من پول کافی برایرادامه تحصیل نداشتم وگرنه دوست داشتم رشته مهندسی یا حقوق بخونم... 

مرینت بودن خیلی سخته... 

یه خونه 50 متری که نمیتونی اجاره اش رو بدی... 

چندتا اثاث کهنه و بدرد نخور..

چند دست لباس... 

یه گوشی قدیمی... 

و چند تا کتاب... 

من با اینا زندگی میکنم... 

پدر و مادرم رو سال ها پیش از دست دادم... 

خواهر یا برادری هم ندارم... 

کاترین بهترین دوست منه... 

و 25 سالشه... 

سریع روی میزم رو مرتب کردم... 

کیفمو از روی میز برداشتم و روی شونم انداختم... 

ساعت کاری به پایان رسیده بود... 

از مندلیف خداحافظی کردم... 

آروم از پله ها پایین رفتم...

 

♕♕♕♕ 

 

با کلید درو باز کردم... 

سریع لباسامو عوض کردم... 

باید برم پیش کاترین... 

موهامو گوجه ای بستم و کیفمو از شونم اویزون کردم... 

در خونه رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم... 

 

♕♕♕♕

زنگ رو زدم... 

سریع در رو باز کرد... 

پرید بغلم و سلام داد... 

ـــ سلام مرینت جونمم

ـــ سلام خانوم خشگله 

ـــ خوبی؟ 

ـــ مثل همیشه تو چطور

ـــ عالی

ـــ خوبه

ـــ بیا بشین تا برات یه چیزی بیارم

ـــ باشه ممنون

ـــ چای یا قهوه؟ 

ـــ فرقی نمیکنه

دوتا لیوان قهوه اورد و روبروم نشست... 

ـــ مرینت

ـــ جانم؟

ـــ چطور بگم واقعا

ـــ خو یجوری بگو😐

ـــ اومم راستش من...

ـــ چی؟ نصفه جون شدم دختر

ـــ نامزد کردم

ـــ جانمم؟؟؟ واقعا؟؟ حالا کیه این آقای خوشبخت

ـــ جک واتسون

ـــ ج... جک؟ 

با گفتن اسمش لبخند روی لبم محو شد... 

ـــ چیه؟ 

ـــ هیچی، اومم فک نکنم بدرد هم بخورین 

ـــ اما ما عاشق همیم

ـــ اومم... اشتباه گفتم یعنی بدرد هم میخورید

ـــ چیزی شده؟ رفتارات خیلی عجیب شده

ـــ نه فقط فکر نمیکردم جک باشه

ـــ خب نظرت چیه

ـــ نظری ندارم، اوه باید برم داره شب میشه

ـــ انقدر زود

ـــ آره دیگه خدافس

ـــ خدانگهدارت

از خونه خارج شدم و با دست چپم درو بستم... 

من از جک خوشم نمیاد.. 

اون توی شرکت مندلیف کار میکنه... 

کارش هم خوب نیست... 

به نظر مورد اعتماد نمیاد... 

اما این چیزی عه که کاترین میخواد... 

(یاد دوست پسرم افتادم😐🍧) 

توی پیاده رو راه میرفتم و به مغازه ها نگاه میکردم... 

وارد یه مغازه شدم... 

فروشنده یه مرد خوشتیپ با موهای سیاه و چشمای ابی بود... 

موهاشو با آبی دورنگ کرده بود... 

یه هودی مشکی پوشیده بود و زیرش یه تیشرت سفید... 

با شلوار جین... 

من اصن چرا دارم نگاهش میکنم... 

ـــ سلام خانوم خوش اومدید

ـــ سلام ممنون

بین لباس ها گشتم... 

یه لباس رسمی رو برداشتم و داخل اتاق پرو رفتم... 

لحظه ای بعد بیرون اومدم... 

یه سایز کوچیک ترشو از فروشنده خواستم... 

پرو کردم... 

خیلی بهم میاد.... 

روی میز فردشنده گذاشتم کارتمو در اوردم و دادم حساب کنه... 

لبلس رو توی یه کیسه گذاشت و دستم داد... 

خواستم از مغازه بیرون برم که صدام زد... 

ـــ خانوم

ـــ ب.. بله

ـــ کارت مغازه رو فراموش کردم

ـــ اوه ممنون

از مغازه خارج شدم... 

به کارت نگاهی انداختم و بعد توی جیبم گذاشتمش... 

یکم خرید کردم... 

وارد خونه شدم... 

خرید هامو توی یخچال گذاشتم و لباسمو روی تخت... 

سریع توی آشپزخونه رفتم و عذای ساده ای پختم که گوشیم زنگ خورد...

کاترین بود... 

ـــ سلام عزیزم خوبی؟ کجایی؟ 

ـــ وای کاترین فرصت بده سلام، ممنون خونه ام دیگه

ـــ متاسفم باید بهت یه چیزی رو میگفتم

ـــ باز چی شده

ـــ شنبه رو مرخصی بگی جک دعوتمون کرده به یه ویلا

ـــ باشه عزیزم

ـــ من مزاحمت نمبشم بای

ـــ خدافس

گوشیو محکم به میز کوبیدم... 

نمیدونم چرا از جک خوشم نمیاد...