Seni seviyorum پارت5

Tamris · 11:09 1400/07/15

سلام

 

خوبین یکم حالم خوش نیست این پارت رو کم مینویسم

 

امیدوارم خوشتون بیاد

امیلی:دروغ نگو میدونم که خوب رفتار نمیکنه اگه من خواهر زاده مو نشناسم که خاله نیستم بگو ببینم زیاد

اذیتت میکنه؟ 

من:اممم نمیدونم چی بگم

ادرینا:راحت باش ننم به کسی چیزی نمیگه

امیلی:آدرینا نگفتم بهم نگو ننه احساس پیری میکنم

ادرینا:باشه ننه

امیلی:ادریناااا

گابریل:امیلی آرومتر خونه رو گذاشتی رو سرت آدرینا توام کم شیطونی کن

ادرینا:باشه بابا

من: می خواستم حرف بزنم که باز در زنگ خورد ای بابا چقده مهمون میاد اینجا اوف اممم من برم درو باز

کنم

ادرینا:باش برو در رو باز کن بریم اتاقه من

من:چشم به طرفه در رفتم خدایا زودتر بتونم این دانشگاه رو تموم کنم واسه خودم یه شغلی داشته باشم

حداقل آخه این چه وضعشه در رو باز کردم بل میمون خانمه سلام

لارا:سلام خالهههه چطوری ترشی سلام عمو

امیلی:سلام عزیزه خاله 

ادرینا:سلام خیارشور چطوری هنو شوهر پیدا نکردی تنها زندگی میکنی

لارا:زهرمار 

ادرینا:زهره تمساح 

امیلی:دخترا بحث نکنید 

گابریل:سلام لارا

من:وا چقده سرد رفتار میکنه این انگار نه انگار این آدمه مطمئن شدم لارا به عموش رفته

ادرینا:اهه باشه ولی مامان تو کاری میکنی که این خیارشور بپره روما همش تقصیره توعه

لارا:خاله میبینی باز بم گف خیار شور

امیلی:بسه عینه بچه ها افتادین به جونه هم تمومش کنین 

ادرینا:باشه باو مری بیا بریم اتاقم 

لارا:خدمتکار کجا می‌بری می خواد غذا درست کنه

ادرینا:کلی خدمتکار اینجا هس بگو اونا آشپزی کنن من با مری میرم اتاقم

من:نه نه من میرم آشپزی کنم 

ادرینا:خیر باهام میای تمام

من:اما.... نزاشت حرفمو ادامه بدم و دستمو کشید برد به طبقه ی بالا 

 

 

تموم شد 

 

منتظره نظراتتون هستم

 

再见