seni seviyorum پارت 2
خب😐
چی بگم 😑
واقعا حرفی ندارم بگم 😐
برو ادامه
با صدای زنگ بلند شدم.به ساعت نگاه کردم ششه صبحه بلند شدم به طرف اینه ی قدیمی رفتم شونه رو برداشتم و موهامو شونه کردم و بستم به طرف کمد رفتم به لباس های پاره م نگاه کردم پالتوم رو برداشتم پوشیدم دره اتاق رو بستم آروم آروم از پله ها پایین رفتم که مبادا بیدار بشه کفشامو پوشیدم درو بستم به حیاطه کوچیکی که قبل از مرگ مامان خریده بودیم نگاه کردم به گل های پژمرده که کناره پنجره بود نگاه کردم بعد از رفتن مامان هیچکس به گل هایه بیچاره نرسید حتی من
غرقه تماشای گل ها بودم که باده سردی وزید که لرزیدم به ساعتم نگاه کردم وای دیرم شد بدو بدو حیاطو طی کردمو از خونه بیرون رفتم و به طرفه خونه ی خانم لارا حرکت کردم بعد از یه ربع بدو بدو به خونه شون رسیدم زنگه آیفون رو زدم نارین جواب داد نارین :بفرمائید(علامت _یعنی مری داره حرف میزنه)
_منم نارین درو باز کن
-باشه
در باز شد و واره حیاطه بزرگ شدم دره عمارت رو زدم کلارا درو باز کرد
_ممنون می خواستم درو ببندم که از پشت صدا اومد
شخص:دیر اومدی
_می تونم توضیح...
شخص:یه بهونه ی دیگه نیار که اخراج میکنم
_اما من
شخص:اما و اگر نداریم تورو برای کار به اینجا آوردم نه خوابیدن نباید یه دقیقه هم دیر بیای باید سره ساعته شش حتی اگر یه دقیقه هم دیر کنی اخراج میکنم فهمیدی(اینارو با داد میگه)
_بله خانم لارا
خانم لارا:خوبه برو به کارت برس
_چشم بعد هم به طرفه آشپزخونه رفتم یا خدا این همه ظرف مونده..
تمام